الهه ی الهام
انجمن ادبی

نوروز هم به پایان رسید.

امیدوارم شروع زیبایی در فروردین داشته باشید.

امیدوارم عشقی واقعی را در اردیبهشت پیدا کنید.

امیدوارم از خرداد تا تیر، زندگی پرهیجان و لذت بخشی داشته باشید.

امیدوارم از مرداد تا شهریور، هرگز مشکلات به سراغت نیایند.

امیدوارم مهر و آبان و آذر خبرهای خوبی برایتان داشته باشند.

امیدوارم دی و بهمن خاطرات لذت بخشی برایتان به جا بگذارند.

و در آخر امیدوارم در اسفندماه به یک سال گذشته تان نگاه کنید و بگویید:

« چه سال شگفت انگیز و خوبی داشتم!»

زیتون

یک شنبه 17 فروردين 1393برچسب:زیتون,امیدوارم,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 9:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

زیباترین قسم

 

 

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط، خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان

هرگز.

فرستنده: م.شاهمرادی

سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:سوگند,حباب زیبا,الهه ی الهام, :: 21:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

«بغض»

میان سرم می پیچی،

صدایم را می بلعی،

از گلویم بیرون می زنی

و...

چشمانم را تر می کنی.

عجب حکایت پر فراز و نشیبی داری

ای بغض!!!

محدثه عابدین پور

سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:محدثه عابدین پور,بغض,الهه ی الهام, :: 20:32 :: نويسنده : حسن سلمانی

« معرفی تولستوی »

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

هدیه: محمد بوتیماز

دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:تولستوی,بوتیماز,الهه ی الهام, :: 11:53 :: نويسنده : حسن سلمانی

زاهدی می گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول:مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود...

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت، به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای...؟

سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت، گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای...؟ کودک چراغ را خاموش ساخت و گفت تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت...؟

چهارم: زنی بسیار زیبا که در حال خشم، از شوهرش شکایت می کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن، گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری...؟

ارسال:نیروانا جم

شنبه 7 بهمن 1391برچسب:چهارجواب,زاهد,زن,نیروانا,جم, :: 10:9 :: نويسنده : حسن سلمانی

«سرود زندگی»

وقتی با احساس کودکانه به سراغ به سراغت می آیم و در میان حرف هایم بزرگ می شوم، با تو بودن برایم زیبا می شود.زندگی در کنار سخنان شیرینت معنا می یابد و عشق و محبت تو کفایتم می کند. خاطری آسوده می بخشی ام، آن گاه که می گویی:« آرام باش، همه چیز را می دانم!»عطر مهربان کلامت، آرامم می کند.

تاریکی با نوازش های آهسته ات پس می نشیند و سپیده با طنین گوشنواز ترانه ات، آغاز  می شود.

ای بهترین سرآغاز،زبان را توان توصیفت نیست. چه بگویم که نمی توانم؟!

از معنای با تو بودن تا با نبودن را که می دانیم؛ پس چیست که به فراموشی سپرده شده است که این قدر تو را از ما دریغ کرده؟

شاید قلب های یخی، شاید تهاجم گناهان، شاید افکار آلوده تر از کردار و شاید هزاران شاید دیگر...

خدایا هر چیزی که تو را از ما گرفته، نابود کن؛ هرچند شاید آن زمان خودمان هم نابود شویم و از بین برویم...!

مریم احمدی

دبیرستان حبیبی عدل

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 9:42 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

ماسه ها،
فراموشکارترین رفیقان راهند!
پا به پایت می آیند، آن قدر که گاهی سماجتشان د ر همراهی حوصله ات را سر می برد؛
اما کافی است تا اندک بادی بوزد یا خرده موجی برخیزد تا برای همیشه از حافظه ی ضعیفشان ردّ پایت پاک شود!
امّا ما از نسل ماسه نیستیم؛
از نسل صدفیم!
صدف هایی که به پاس اقامتی یک روزه، تا دنیا دنیاست،
صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه می کنند.
وحید محمودی
پنج شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:ماسه,رفیق,وحید محمودی,الهه ی الهام, :: 15:2 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

 
«ذره»  
                                                                                                           
                                           
بسم الله ا الرحمن الرحيم
                                                
من ذره اي شناورم كه تعلق زميني از من دور است
 
من ذره اي شناورم كه تملق در قاموس واژگانم نيست
 
من ذره اي شناورم که با نگاه تو از چشمه ي معرفت سيراب مي شوم
 
من ذره اي شناورم که در دل هستي با ضربان تو در رگهاي زمان جاري ميشوم
                                                             
من ذره اي شناورم که در سيال ذهن بشر گاه آلوده و گاهي معطرم
 
من ذره اي شناورم که زير نور مهر رقص كنان بسوي تو در اوج لذتم
 
من ذره اي شناورم که در كعبه ي وجود پيوسته در طواف و نماز و ذكرياربم
 
من ذره اي شناورم كه روي برگ های زرد پا ئيزي آ رام به خواب مي روم و در انتظار بهار ديگرم
 
من ذره اي شناورم كه دراعراف مي خندم و در انتظار صور ديگرم
 
من ذره اي شناورم كه فارغ از همه درد مشتاق وصلم و خرسند از اين خجسته وصلتم
 
من ذره اي شناورم که روي بالش ابر مي خوابم و در انتظار باد ديگرم
 
من ذره اي شناورم که روي آبفرش دريا هميشه در نوسان هجر و وصل ابهرم
 
 من ذره اي شناورم كه روي لبه ي خورشيد راه مي روم و پيوسته شاهد طلوع ديگرم
 
من ذره اي شناورم كه با ماه نقره اي همكيشم و بدور زمين در سفرم
 
من ذره اي شناورم كه به همراه قاصدك مي رقصم و عطر اميد در هوا مي پراكنم
 
من ذره اي شناورم كه دردل شب سجده كنان شاهد معراج احمدم
 
من ذره اي شناورم كه با جمع فرشتگان شاهد تجلي نماز محمدم ( ص )
 
                
غلامرضا حاجی محمد
 
 
 
 

 

یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« الهه ی عشق»
الهه ی عشق به ستاره ها آموخت که عاشق ماه شوند و من آموختم که عاشق تو باشم. عشق که همه ی وجودم را گرفته بود، تقدیر شیرین آرزوهایم شد و من – یعنی این عاشق نوپای تازه نفس – با مرگ هر روز مولود روز را منتظرم.
آری، الهه ی عشق که عاشقی آموخت، فرهاد کوه های غم! تو را نیاموخت که مهربان باشی و نگفتت که لحظه های دوری را که لحظه های فریادهای مرگبار نیستی است به خاطر بسپاری تا بدانی، بدانی که این بیچاره ی « بی چرا ترین کار عالم عشق» همه ی داراییِ ندارِ خود را می دهد تا دلتنگی اش لحظه ای بمیرد.
این بار، میترای روزگار من اگر ستاره را رصد کنی، دلتنگِ ماه است چه رسد به من که عاشقی از ستاره آموخته ام.
زهرا اروجلو
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«شنبه ی آخر»
امروز شنبه است. یک، شنبه ی عزیز دیگر... و شاید فقط همین یک، شنبه برایمان مانده باشد!
نمی دانم ما که نباشیم میز و نیمکت های خالی اینجا یادآور خنده های دوستانه و نقدهای کوبنده ی ما می شوند؟! یا نمی دانم بعد از ما کسی هست تا برای فضای خالی و سکوت کلاس، غزل های ناب حافظ را بخواند؟!
نمی دانم بعد از ما تخته ی بهاری کلاس- به قول یکی از خودِ ما- ،الهه ی الهام کدام دیوار و یا کدام پنجره می شود؟! و من یک چیز دیگر، یک چیز مهم دیگر را هیچ نمی دانم؛ بعد از این چند نفر یاد من و سلمانی و بچه ها می افتند و کدام یکی شان شاید با آن «توی همیشه غایب»شان، سری به اینجا، به روح من و قلب جامانده ی من می زنند؟! راستی درِ کلاس چند بار دیگر کوبیده می شود و چند نفر دیگر شاید شرمنده از تاخیرشان، پشت آن می ایستند؟!
و من این همه وقت چه قدر دلم می خواست فریاد بکشم و به شما – نه فقط توی همیشه غایب- بگویم دوستتان دارم و دلتنگتان می شوم؛ با همه ی حرف ها و شوخی هایی که شاید دلم را رنجانده باشد. و حالا هر کسی که هستی و می شناسمت و می شناسی ام می گویم:« بیایید دانه باشیم نه سیب.»
خدانگهدارتان باد ای همنشینان شنبه های گرمِ دوست داشتنی ام!
زهرا اروجلو
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان